سال 1379 بعد از شکل گیری هسته اولیه پیام امید، یکی از بچه ها، یک مرکز نگهداری از کودکان دارای معلولیت ذهنی و حرکتی رو معرفی کرد که انگاری وصل بود به آسمون... بیشتر روزها موقع ناهار می رفتیم مرکز و به بچه ها تو خوردن غذا و کارهای دیگه کمک می کردیم.
یادمه اون روزها نگاه بچه ها را که دنبال میکردی، دایره ی دیدشون محدود به تخت های بغلی یا به تلویزیونی که گاهی روشن می شد بود یا به دری که شاید کسی بیاد برای دیدنشون.
نگاه هاشون پر از حرف بود که نمی شد به سادگی ازش گذشت بین تموم نگاها یه نگاهی بود که خیلی انرژی داشت... نگاه نافذ سید محسن، که همین نگاه قشنگش رفاقت عمیقی بینمون ساخت. هرچند من با حسین، سجاد، معصومه و خیلی از بچه های دیگه هم رفیق بودم ولی محسن 14 ساله که از نظر ذهنی سالم، ولی معلولیت کامل حرکتی داشت، همدم همیشگیم شده بود. روزها با هم درددل میکردیم... وجودش خیلی بهم کمک می کرد. پارچه ی سبزی که به دستش بسته شده بود، هیچوقت یادم نمیره؛ مخصوصاً وقتی خوابی که دیده بود رو برام تعریف کرد : خواب امام حسین!
اولین روز زمستون، وقتی رفتم دیدنش، دلش خیلی شکسته بود. عادت نداشتم محسن رو اینطوری ببینم. حرف که زدیم فهمیدم که دلخوریش از بلندترین شب ساله.. تو تلویزیون میدید که هر سال مردم شب یلدا دور هم جمع میشن، جشن میگیرن و بلندترین شب سرد سال رو با کنار هم بودن کوتاه میکنن اما همون شب یلدا که برای خیلیا معنی یک دقیقه شادتر بودن رو میده برای محسن و هم اتاقیاش خیلی تلخ تره چرا که یک دقیقه بیشتر تنهان یک دقیقه بیشتر منتظرن ..
وقتی دلیل دلخوری و حال بد محسن رو می شنیدم هیچ حرفی نداشتم بزنم که بتونم آرومش کنم فقط شنیدم ..
یلدای سال بعد برام سنگینتر شد.. اواخر پاییز قرار بود بچه ها رو به یه مرکز دیگه منتقل کنند که محسن رو بعد از یک انتقال نامناسب، درست در بلندترین شب سال، شبی که هیچ وقت دوست نداشت از دست دادیم .
بعد از اون هر سال شب یلدا برام طولانیترین شب ساله .. خیلی روزها از اینکه نمیتونم برم و پیشونیش رو ببوسم، دلم میگیره... ولی همیشه با همه ی وجودم، تو همه ی کارها و برنامه هامون، بودنش را حس میکنم، میبینم که محسن کنارم ایستاده، میبینم با رفیقاش اومدن کمکمون.. دستمون رو میگیرن و جدا هم نمیشن. همیشه تو دلم مطمعنم اساس کارمون روی انرژی که بچه های اون مرکز به ما دادن استواره. این سالها، هر بار میرم پیام امید، جمله ای میبینم که خیلی خوب درکش می کنم: " این موسسه وامدار کسانی است که به برکت وجودشان چراغ این خانه روشن است "
خاطره امیر مختاری
به نکات زیر توجه داشته باشید
- حداکثر در یک بند نظر خود را وارد کنید و از عبارات طولانی پرهیز کنید.
- نظر شما بعد از تایید مدیریت در صفحه قابل مشاهده است.